|
مدتهاست كه همه، هركس و ناكسي كه ميبينم، مرا از زندگي خودشان طرد كردهاند. انگار چيزيدر وجود من ميبينند كه من خودم آنرا نميدانم يا نميخواهم بپذيرم، چيزي كه همه از آنوحشت دارند و مرا از آنها دور كرده است. همه اين را به طور مشترك در من ميبينند و از من فرارميكنند. من پير شدهام، موهايم ريخته و دندانهايم سست و وارفته شدهاند... مثل يك گرگ پير...كمرم درد ميكند و زانوهايم قوّت ندارند... يادم ميآيد وقتي جوان بودم، شبهاي مهتابي را خيليدوست داشتم، خصوصا" وقتي كه ماه كامل بود، سرازپا نميشناختم. هر وقت كه ماه كامل بود،نيمة شب كه ميرسيد، از خانه بيرون ميرفتم. توي كوچة تنگ آرام آرام راهم را از ميان نور سردمهتاب پيدا ميكردم و به گورستان ميرفتم. گورستان همين پشت خانهمان است، زياد دور نيست.يك گورستان كهنه و فرسوده كه به گذشتهها مربوط ميشود. الان ديگر كسي را آنجا دفن نميكنندولي از سنگهاي قبر و تعداد زياد آنها معلوم است كه در آن زمانها خيلي رونق داشته... ميان اينگورستان كه ميرسيدم، احساس خوبي داشتم. يك احساس اشتراك با آن هايي كه آن زيرهاپوسيدهاند. حس ميكردم يك رابطة طولي عميق و صميمي ميان من و آنها وجود دارد. ميدانمآنها هم كه روي قبرهاي گذشتگانشان پرسه ميزدهاند، همين احساس را داشته و ميدانستهاندبعدها هم كه يكي مثل من روي گور آنها ميايستد، اين احساس اشتراك با آنها را در خود احساسميكند. ميدانم كه من از وجود يكي از آنها برخاستهام و او هم از وجود يكي از گذشتگانش. خيليها مرا دوست ندارند. نه ـ اصلا" كسي پيدا نميشود كه مرا دوست داشته باشد. يك زمانمادرم مرا دوست ميداشت. شايد تنها براي آنكه فرزندش بودم واو مرا زاده بود، اما او هم درونمن چيزي را ديد كه ديگران هم ميديدند. آن زمانها كه جوان بودم، يادم ميآيد كه مردم از من ميترسيدند. آن روزها هم سرم مو نداشت ودندانهايم زرد و بيجان بودند، درست مثل يك گرگ پير... شايد هم همه مرا گرگ ميديدند. يادماست كه نميگذاشتند با بچّه هايشان بازي كنم. من بچّه خيلي دوست داشتم. الان هم بچّه خيليدوست دارم. چه بچة آدم باشد، چه بچّة گرگ. آن روزها بچّهها هم از من فرار ميكردند، چونمادرها و پدرهايشان به آنها ياد ميدادند كه از من بگريزند. هر وقت بچّة كوچك يا بزرگتري كهشايد عقل رستر هم بود، به من نزديك ميشد، پدر يا مادرش زود كنار ما ميدويد و دست بچّه راميكشيد و ميبرد و در گوشش چيزي ميگفت. شايد ميگفت: «باباجون! اين گرگه... مواظبباش نخوردت... تا حالا چند تا بچّه رو خورده، نميبيني موهاش ريخته؟ مال اينه كه بچّهخورده...» و بچّه را كه با كلّة برگشته به من زل زده بود، ميكشاند و ميبرد تا من در تنهايي خودمتنها بمانم. كم كم خودم هم باور كرده بودم كه يك عنصري، چيزي درونم هست كه مرا از ديگرانجدا كرده، و با گذشت روزگار پي برده بودم كه مثل گرگم، رفتار و كردارم مثل يك گرگ است، آنهميك گرگ پير... چون موهايم ريخته و دندانهايم زرد شده بود. نه ـ اصلا" من خود گرگ بودم. يكگرگ پير شده بودم يا از اوّلش هم يك گرگ پير بودهام. همين احساس غريب كه شبهاي مهتابي بهمن دست ميداد، براي همين بود. براي همين موضوع هم بود كه بچّهها را از من فراري ميدادند،چون بچّهها خودشان نميديدند كه من گرگم، اما پدر و مادرشان ميديدند كه من يك گرگ پيرم،گرچه وارفته، اما هنوز خطرناكم، و تا حالا چند تا بچّه خوردهام و براي همين هم موهايم ريختهاست. آنقدر گفته بودند... نه، آنقدر انديشيده بودند و به انديشه شان ايمان داشتند كه من پذيرفتهبودم كه شايد، نه، حتما" با شير گرگ بزرگ شدهام، وحتي از اينكه يك گرگ باشم، لذّت ميبردم.از زندگي گرگي خود راضي بودم و به آن خو گرفته بودم. تنهايي من، تنهايي يك گرگ، چيزي بودكه هر كسي نميتوانست به آن دست يابد، جز يك گرگ پير دندان شكسته... من ناخواسته تنهاشده بودم اما از اين راضي بودم، چون در آن به چيزهايي رسيده بودم كه فهم آنها و لمس كردنشانبراي آدمها دور بود. آنها، آدميزادها، مثل من تنها نميشوند. زندگي آنها از يك جعبه تشكيلشده كه در و ديوارش را با تابلوهاي دلخوشكنكي پر ميكنند تا ساعتهاي تنهايي يا فراغتشان را پركند. اما من، يك گرگ كهنسال... ديگر از اين موضوع راضي بودم. اين منطق بيمزة قراردادي راپذيرفته بودم و حتي گوشت خام خوردن را ميپسنديدم. چون همه به من گفته بودند، با زيرچشمي نگاه كردن، اشاره و پچ پچ، با كردارشان به من فهمانده بودند كه يك گرگم. پس چرا خصوصيات يك گرگ را نداشته باشم؟ گاهي در خواب، با گرگهاي ديگر كه جوان بودند، همراه ميشدم. شكار ميكرديم، بر سر يكجفت نزاع ميكرديم و قلمرو خود را كه با ادرار رئيس قلدر گرگها علامتگذاري شده بود، پيداميكرديم. در آن دنيا، در رويا، خيلي بيش از بيداري از زندگيم لذّت ميبردم، چون در آنجا واقعا"گرگ بودم و كسي با شك و شبهه با من حرف نميزد. همه ميدانستند من گرگم و از منميهراسيدند. اما در دنياي خودم، در بيداري، هنوز روي دو پا راه ميرفتم و غذاي پخته و سالادميخوردم. شبهاي مهتاب كه ماه كامل بود و روي قبرهاي گورستان پشت خانهمان پرسه ميزدم، فكرميكردم شايد يكي از آنها كه زير اين قبرها پوسيده و من از وجود او بلند شدهام، شايد يك گرگبوده، يا شايد او از وجود يك گرگ برخاسته... شايد آن روزها كه او روي قبر گذشتگانشمينشسته و زوزه ميكشيده، ميدانسته كه بعدها يكي مثل من پيدا خواهد شد كه از وجود او بلندشود و شير گرگ بخورد و شبهايي كه ماه كامل است، بيايد روي گورش بنشيند و به اين فكر كند كهگرگ است. ميان قبرها كه ميگشتم، تاريكي اجازه نميداد روي سنگها را بخوانم. گرچه ماه كامل بود، اماكاجهاي بلند جلوي مهتاب را ميگرفتند. گاهي كه دست ميماليدم، ميديدم اثري از نوشتههايروي سنگها نيست. شايد از اول روي آن سنگها چيزي ننوشته بودند. بعضي از گورها اصلا" سنگنداشتند... فقط احساس ميكردم كه آنجا يك قبر است، چون حس بويايي من قوي بود، مثل يكگرگ پير يا جوان، و بوي مردة تجزيه شده را كه خيلي كهنه بود، از زير آنهمه خاك حس ميكردم.درختان كاج بلندي سرتاسر گورستان را پوشانده بود، كه حتما" از گوشت تن آنهايي كه زير گورهابودند، خورده و آنهمه بزرگ شده بودند. شايد چشم چند تا از آدمها يا گرگهايي كه پوسيده شدهبودند، از توي تنه يا برگهاي سوزني كاجها داشتند مرا نگاه ميكردند، ميدانستم كه آنجا تنهانيستم، گرچه نور يك چراغ زرد كم جان كمي آن طرف تر سوسو ميزد، نوري كه از تنها پنجرة يكخانة گلي توسري خورده به بيرون ميلوليد و چشمم را كه به نور حساس بود، آزار ميداد. اينخانه، خانة قبركني بود كه آنجا زندگي ميكرد. او را ديده بودم. گاهي كه ماه كامل بود و روي قبرهامينشستم و زوزه ميكشيدم، با يك بيل كه از گذشتهها داشت و انگار تنها داراييش بود، ازخانهاش بيرون ميآمد و به من بد و بيراه ميگفت و نفرينم ميكرد. پس تنها نبودم. غير ازچشمهايي كه از ميان تنة كاجها و خاك مرا ميپاييدند، يك قبركن فرسوده كه سر پرموي سفيدي داشت و پيكرش به درون مچاله شده بود، آنطرفتر زندگي ميكرد. نميدانم چه دلخوشي داشتكه آن همه سال آنجا مانده بود؟ كنار آن همه گور و مردة پوسيده... زير نور ماه كامل، احساس خوبي داشتم، هر زمان كه مهتاب از ميان قامت بلند كاجها كه رويگورها سايه كرده بودند، به صورتم ميخورد، حس ميكردم تنم خنك و قدرتمند ميشود، پوستدستها و پاهايم كلفت و زبر ميشود، حس ميكردم موهاي دور سرم كه برايم مانده بود، بلند وزمخت و دندانهايم محكم و تيز ميشوند. آنوقت بود كه احساس اشتراك من با آنها كه آن زيربودند و شايد يكيشان يك گرگ پير يا جوان بود و ذرّات تن او توي بدن من ميگشت، زيادميشد و بوي گوشتهاي تجزيه شده شان را كه در خاك مرطوب گورستان پخش و پامالي شدهبود، بهتر حس ميكردم، و از نگاههاي سنگينشان كه روي تن و بدنم ميلغزيد و مرا ميپاييد، حظّميبردم. آنجا بود كه كيف عميقي به من دست ميداد، يك سرگيجة مبهم درونم را تكان ميداد واگر زمين ميخوردم و روي خاكهاي نمناك كه ذرّات تن اجدادم در آنها پخش شده بود،ميغلتيدم، يك كيف ناگفتني احساس ميكردم، و با اين احساسهاي خوش و دلچسب شروعميكردم به زوزه كشيدن، با صدايي كه به صداي خودم شبيه بود، اما دو رگه شده بود و تا دوردستها ميرفت. ميدانستم الان آدمهايي كه توي خانهمان خوابيدهاند، پيش خودشان فكرميكنند كه اين گرگها چه موجودات خبيثي هستند، و من به زوزه كشيدن ادامه ميدادم. در آن ميان، قبركن كهنه كه مثل آدمهاي اين زير پوسيده است، با بيلش كه شايد با آن چندين قبركنده و آدمها و گرگها را توي آن قبرها گذاشته و رويشان خاك ريخته، از خانهاش بيرون ميآمد و بهمن بد و بيراه ميگفت و نفرينم ميكرد... و من تا ماه كامل بود، تا سحر، روي قبر گذشتگانم پرسهميزدم و زوزه ميكشيدم. شايد با آنها حرف ميزدم... چون من يك گرگ پير شده بودم... . |
|